📋 خلاصه مقاله:
فیلم سوم بتمن به کارگردانی تیم برتون میتوانست با حضور رابین ویلیامز در نقش ریدلر متفاوت باشد، اما به دلیل تغییر رویکرد برادران وارنر به سمت “بتمن برای همیشه”، این اتفاق نیفتاد. رمان “بتمن: انقلاب” از جان جکسون میلر به بررسی این دنیای ممکن میپردازد.
سومین فیلم بتمن به کارگردانی تیم برتون چگونه میتوانست باشد؟ بیش از ۳۰ سال است که شایعاتی درباره آنچه میتوانست باشد، وجود دارد. اگر برادران وارنر از دیدگاه گوتیک کارگردان به سمت رویکرد دوستانهتر بتمن برای همیشه حرکت نکرده بودند، داستان متفاوتی رقم میخورد. گفته میشود که رابین ویلیامز انتخاب برتون برای نقش ریدلر بود، نقشی که به جیم کری رسید. تصور کنید!
نزدیکتر شدن به دنیای بتمن: انقلاب
ما هرگز به طور کامل نخواهیم دانست که چه میتوانست باشد. اما به لطف بتمن: انقلاب، رمان جدیدی از جان جکسون میلر، به آن نزدیکتر از همیشه خواهیم شد.
اولین ورود میلر به “دنیای برتون”، بتمن: رستاخیز سال گذشته بود. این داستان بلافاصله پس از فیلم ۱۹۸۹ برتون آغاز شد. در این داستان، پیامدهای حمله جوکر بررسی میشود. همچنین، نسخهای واقعگرایانه از کلیفیس معرفی میشود و چگونگی مواجهه بروس وین با اولین برخورد بزرگش مورد بررسی قرار میگیرد. رستاخیز با اشارهای واضح به دنبالهای با محوریت ریدلر به پایان میرسد. این چیزی است که میلر، یکی از طرفداران همیشگی فیلمهای بتمن برتون، سال گذشته به ما گفت:
این چیزی بود که از ابتدا در نظر گرفته شده بود – که یک پرده دوم وجود داشته باشد. بنابراین، در طول نوشتن، من در حال آمادهسازی آن بودم. به همان شیوه، شاخهها در فیلم اول وجود دارند تا اتفاقاتی در فیلم دوم یا سوم یا چهارم رخ دهد. فکر میکنم این واقعاً به من کمک کرد تا کتاب اول را بهتر پایهگذاری و متمرکز کنم. زیرا این احساس را نداشتم که این میتواند تنها کتاب باشد و باید هر فکری که تا به حال درباره بتمن داشتهام را اینجا بیاورم.
تفکرات مکس شرک
مکس شرک بارها این را فکر کرده بود. اغلب وقتی که صبح بعد از یک تصاحب شرکتی به آینه نگاه میکرد. اما امشب، او چیز دیگری بود.
من نور هستم. و میدانم چگونه یک نمایش را اجرا کنم!
هیچ فرد عاقلی برای یک رونمایی عمومی بزرگ، یک کتابخانه قدیمی در آستانه تخریب را انتخاب نمیکند. اما یکی از وسایلی که او نیاز داشت، درست همینجا بود. بنابراین او داوطلب شد که در برنامه بورگ آخرین نفر باشد و تیمش را به یکی از اتاقهای فعالیت برای آمادهسازی آورد.
آمادهسازی برای رونمایی
حالا که همه مهمانان گرم و تشنه بودند، مکس، ناجی آنها، با آرامش به آنها برکت داد. نیم دوجین مدل خندان که به شکل دختران U.S.O. لباس پوشیده بودند، در میان حضار میچرخیدند و چای سرد و مایتای از سینیها توزیع میکردند. دستیاران دیگر هم پنکههای برقی و بلوکهای یخ آوردند تا اتاق را خنک کنند.
شهرت مکس شرک
مکس شرک ممکن بود نامش با بازیگری در یک فیلم قدیمی خونآشامی مشترک باشد — ممنون، مامان و بابا! — اما بزرگان گاتهام و خبرنگاران او را به عنوان یک قهرمان میدیدند. و او تازه شروع کرده بود.
او به سمت تریبون قدم زد، که در کنار مجسمه قهرمان جنگ انقلابی، کنراد اشتراوب، قرار داشت. دلیل حضور مکس در آنجا—نمایشگر چرخدار—در کنار مجسمه بود و هنوز پوشیده بود. واحد نمایش واقعاً دستنیافتنی بود و لحظات اضطرابی را ایجاد کرده بود. احمقهایی که برای او کار میکردند، آن را برای ایمنی در دفتر مدیر نگهداری کرده بودند. این کار را در روز جمعه انجام داده بودند، بدون اینکه بدانند کسی در شب یکشنبه آنجا نخواهد بود تا در را باز کند. خوشبختانه، شرک در زندگیاش یکی دو قفل باز کرده بود.
احترام و گذشته
آن روزها گذشته بود. اکنون همه چیز درباره احترام بود.
تصویر: Penguin Random House
او سالها نقش مرد خودساخته را بازی کرده بود و به مردم میگفت که چگونه از آغازهای سخت به موقعیتی در رأس یک امپراتوری تجاری رسیده است. در این گفتهها ذرهای حقیقت وجود داشت؛ او واقعاً از فقر شروع کرده بود. اما شکستن سد طبقاتی نیازمند شکستن کسبوکارها – و گاهی استخوانها – افرادی بود که در راهش ایستاده بودند یا او را تحقیر کرده بودند. و اکنون گروه جدیدی درست در مقابل او بود.
شروع جلسه مهم
همه گروه اینجا هستند. بگذارید شروع کنیم.
شرک دو طرف تریبون را گرفت و نگاهش را به حضار دوخت. “از همه شما برای صبر و حضورتان تشکر میکنم – به ویژه دعوتشدگان ویژهام: اعضای باشگاه ستارهدار، فرزندان انقلاب، میهنپرستان گاتهام و دیگران. خوش آمدید!”
شما همه یک مشت متکبر هستید، همهتان. مردان کچل و موهای آبی، آنقدر مغرور که پا به فروشگاهی با گربه کارتونی روی سقف نمیگذارید. اما مهم نیست.
«همچنین میخواهم از بروس وین تشکر کنم.» شرک نگاهی به بروس انداخت که به نظر میرسید آماده است از پوست خود بیرون بپرد. رقیب مکس مدام به سقف شیشهای نگاه میکرد. آیا انتظار داشت هلیکوپترش او را بردارد؟ «بروس، مطمئنم که کتابخانه جدیدت برای سالها مفید خواهد بود.»
بدون شک به عنوان یک معافیت مالیاتی. جایی نرو، پولدار قدیمی. به زودی در آن باشگاه انحصاریات همراه خواهی داشت.
تشکر از شهردار بورگ
«و در نهایت، از شهردار بورگ تشکر میکنم، مردی که رهبری جسورانهاش به ستون فقرات شهر گاتهام استحکام بخشیده است.»
در حالی که خودش هیچ ستون فقراتی ندارد. این مرد گاتهام را زادگاه تاکو اعلام کرد فقط برای حمایت از افتتاح یک رستوران. «و مهمتر از همه، برای نشان دادن خرد و بینش در پذیرش ایده من برای بازسازی جشن دویست سالگی!»
او برای یک دور تشویق مکث کرد. آنچه دریافت کرد کمتر از آن چیزی بود که امیدوار بود. با توجه به اینکه آخرین جشن دویست سالگی چگونه پیش رفته بود، این موضوع قابل درک بود. اما این رویداد برای شرک معنای کاملاً متفاوتی داشت.
تغییرات بزرگ در راه است
فکر کردن به این که اگر تیشرتهای آخرین جشن را فروخته بودم، هرگز به این ایده نمیرسیدم. این قرار است این شهر و زندگی من را به روشهایی تغییر دهد که این احمقها نمیتوانند تصور کنند!
اهمیت مجسمهها در پارک پاتریوتز
«میدانم که شهردار به شما درباره کمک من به پارک پاتریوتز گفته است. از میان تمام مجسمههایی که به مکانی با افتخار منتقل خواهیم کرد، این شاید مهمترین باشد.» او به مرد حکاکی شده در کنار خود اشاره کرد. «قهرمان جنگ انقلابی شهر گاتهام، کنراد اشتراوب!»
او از پشت تریبون کنار رفت و شروع به قدم زدن در اطراف پایه کرد. “میبینم که برخی از نگاههای شما نشان میدهد که تاریخ را نمیدانید. شرم بر شما — اما بگذارید شما را روشن کنم.” او با حیرت به بالا نگاه کرد. “کنراد اشتراوب از جایی که اکنون آلمان است به آمریکا آمد. او که یک کهنهسرباز جنگ فرانسه و هند بود، به عنوان شاگرد چاپگر در مغازهای نزدیک به همین جایی که ایستادهایم کار میکرد. کارگر خوبی بود، اما کسی خاص نبود. اما سرنوشت برای او برنامههایی داشت.”
لحظه تاریخی کنراد اشتراوب
شرک چرخید — با اخم به سمت مخاطبان نگاه کرد. “لحظه کنراد در تابستان ۱۷۷۷ فرا رسید. زمانی که ژنرال هاو و بریتانیاییها فیلادلفیا را محاصره کردند و کنگره دوم قارهای را مجبور به فرار کردند. شهر گاتهام با آغوش باز از این نهاد استقبال کرد. افسانه میگوید که آنها قصد داشتند در ساختمانی که قبل از افتتاح این کتابخانه در اینجا قرار داشت، ملاقات کنند.”
اشاره به تاریخچه ساختمان
او به دیوارها و سقف اشاره کرد — و کلماتش جدیتر شد.
اما پیش از آنکه اولین جلسه تشکیل شود، یک میهنپرست محلی کشف کرد که همدستان بریتانیایی قصد داشتند نمایندگان را دستگیر کنند. ملت جدید، که به سختی یک سال از عمرش میگذشت، میتوانست خفه شود. رویای آمریکایی، نابود شده!
قهرمان محلی و نجات ملت
صاحب فروشگاه دستش را به سوی مجسمه دراز کرد. “اما مهاجمان نمیتوانستند با کنراد اشتراوب مقابله کنند. او که از طبقه پایین بود اما ذهنی بلندپرواز داشت، نمیتوانست بایستد و ببیند که امیدهای یک ملت جدید نابود میشود. بنابراین او ترتیبی داد تا فراری جسورانهای انجام شود و کنگره را از شهر گاتهام خارج کند. این اقدام باعث شد تا کنگره بتواند در داخل کشور به کار خود ادامه دهد و به ساختن یک کشور بپردازد!”
داستان قهرمانان انقلاب
او دستهایش را در حالی که به چهره کنراد نگاه میکرد، در هم قفل کرد. “درست است. یکی از بزرگترین قهرمانان انقلاب نه یک ژنرال بود و نه یک سیاستمدار، بلکه مردی از تجارت و بازرگانی بود که از هیچ به همه چیز رسید.” او به سوی مخاطبان چرخید. “داستان کنراد اشتراوب داستان من است. و داستان شما. داستان شهر گاتهام — و داستان آمریکا!”
پسرش چیپ شروع به کف زدن کرد و دیگر شنوندگان نیز به او پیوستند. حتی بروس وین.
استقبال گرم از شرک
شرک از این استقبال لذت برد. او به بروس نگاه کرد و انگشت شستش را به سمت مجسمه اشتراوب بالا برد. “اگر به دنبال نامی برای کتابخانه جدیدتان هستید، فکر میکنم یک گزینه داریم!” بروس که به وضوح از نگاهها آگاه بود، شانهای بالا انداخت و با لبخندی نامطمئن پاسخ داد.
ریشههای شرک
شرک گفت: “حالا، ممکن است شما چیز زیادی درباره ریشههای من ندانید.” او دستانش را با فروتنی به هم فشرد. “صادقانه بگویم، من هم نمیدانستم. اما وقتی مردی بزرگتر میشود و ارتباطی با جامعهاش برقرار میکند، به جستجو میپردازد.” او به بالا نگاه کرد و لبخند زد. “خوشحالم که بگویم من از نوادگان مستقیم کنراد اشتراوب هستم!”
واکنش شنوندگان
شنوندگان مانند سنجابهای پرحرف شروع به صحبت کردند. وقت آن بود که موضوع را به پایان برساند.
کشف نامهای تاریخی
«بله، بله — شما تعجب میکنید که چگونه میدانم. خوب، این اتفاق در همین ساختمان رخ داد. در حالی که برای جابجایی کتابخانه آماده میشدیم، یک کارگر نامهای را که پشت یک میز قدیمی در یکی از زیرزمینها گیر کرده بود، پیدا کرد. این نامه که از سال ۱۷۷۷ نیز بود، از یک فروشنده کالاهای خشک در نیوانگلند بود. آیزاک شرک — که در آن زمان با یک ‘c’ اضافی نوشته میشد — اولین عضو خانواده من بود که در دنیای جدید زندگی کرد!» شرک انگشتش را بالا برد. «نام خانوادگی همسر آیزاک، یوهانا، مدتها یک راز بود، تا اینکه این نامه کشف شد. در آن، آیزاک به کنراد به عنوان پدرزنش اشاره میکند و از او برای رضایت به ازدواج تشکر میکند.»
واکنش جمعیت
جمعیت به همهمه افتاد — و شرک از این لحظه استفاده کرد تا دستانش را به سمت مجسمه بچرخاند. «پدر بزرگ بزرگ بزرگ!»
خنده و تشویقها فضای آتریوم را پر کرد و به اوج رسید.
این همان بود، مکس فکر کرد. دروازهبان. تأیید. در میان جمعیت، دو نفر از افراد مسن که سنجاق سینه داشتند، دست چیپ را فشردند. قبلاً به او حتی توجهی نمیکردند. حالا او یکی از آنها بود. مکس یکی از آنها بود. او به باشگاهها و سازمانهای خدماتی پر زرق و برق آنها اهمیتی نمیداد. اما شرک مردی بود که همیشه به دنبال نردبان، آسانسور به طبقه بعدی بود.
احساس تعلق و اهمیت آن
برای من مهم نیست که تعلق دارم یا نه. آنچه مهم است این است که نمیتوانید به من بگویید که تعلق ندارم.
لحظهای بزرگ و چالشهای پیش رو
لحظهای بزرگ بود، اما همیشه باید انتظار یک نت تلخ را داشت. این نت از منبعی قابل پیشبینی آمد. از میان جمعیت، الکساندر ناکس—آزاردهندهترین عضو رسانهها—به او نگاه کرد. “آیا میتوانیم این نامه را ببینیم؟”
«من خیلی جلوتر از تو هستم، قهرمان.» شرک به نمایشگاه پوشیده نگاه کرد. «شما میتوانید نامه را خودتان اینجا زیر شیشه محافظ بخوانید. به خانواده خوش آمدی، کنراد!» او جلد سه رنگ را گرفت و آن را از روی جعبه نمایش داخل کشید. داخل آن نامهای بود که با گذشت زمان قهوهای شده بود—
پیام شگفتانگیز
اما شگفتی بزرگتر پیام دیگری بود. کلماتی که با رنگ سبز روی شیشه جعبه نوشته شده بودند، باعث تعجب حضار شدند. این دیگر چیست؟ وقتی فلاشها روشن شدند، شرک به جلوی جعبه رفت تا نوشتهها را ببیند. این یک معما بود که با یک علامت سوال بزرگ پایان مییافت. او آن را با صدای بلند خواند:
چرا مردم برای فولاد معدن نمیکنند؟
جمعیت با سردرگمی زمزمه کردند. «این یک شوخی است؟» مکس با ناباوری پرسید. به آن خیره شد و کلمات را با صدای بلند تکرار کرد. «چرا مردم برای فولاد معدن نمیکنند؟»
«چون ساخته میشود.»
مکس برگشت تا ببیند که پاسخ از بروس وین آمده است.
واکنش جمعیت به پاسخ بروس وین
این پاسخ چیزی بیش از یک زمزمه نبود، اما باعث شد که جمعیت به هم بریزد. خبرنگاران سوالات خود را بر سر یکدیگر فریاد میزدند. در این میان، مکس دستمال خود را بیرون آورد تا سوال ناخوشایند را پاک کند.
ناکس صدای خود را بالاتر از دیگران رساند و پرسید: “آیا نامه جعلی است، آقای شرک؟”


توسط

توسط


توسط
